نام واژه : بیمار
معادل ابجد : 253
تعداد حروف : 5
نقش دستوری : صفت
آواشناسی : bimAr
الگوی تکیه : WS
شمارگان هجا : 2
مترادف : آهمند، بستری، دردمند، رنجور، سقیم، علیل، علیل المزاج، مریض، معلول، منهوک، ناتندرست، ناخوش، ناسالم
متضاد : سالم ، تندرست
برابر پارسی : بیمار، دردمند، رنجور، ناخوش

بیمار

بیمار. (ص ) ناتوان و خسته . (برهان ). ناتوان ومریض . (انجمن آرا). مریض . (شرفنامه ٔ منیری ). ناتندرست . دردمند. ناتوان . ناخوش . رنجور. (ناظم الاطباء). این لفظ مرکب است از بی (کلمه ٔ نفی ) به اضافه ٔ مار، بمعنی صحت و شفا. (از فرهنگ نظام ). آرنده ٔ بیم . بیم آر. (شرفنامه ٔ منیری ). مرکب از «بیم » و «آر» کلمه ٔ نسبت و معنای ترکیبی آن ، منسوب به بیم و اطلاق آن بر مرض مجاز است چرا که در مرض بیم مرگ می باشد. (از بهار عجم ) (از آنندراج ). رنجور. علیل . علیله . معلول . ناتندرست . سقیم . ناخوش . مقابل درست و تندرست . نالان . رنجه .آزرده . نالنده . معتل . مریضه . معتله. نصب . وصب . ضمن .ضمنی . مارض . مدئی . مرض . معلول . معل . (منتهی الارب ). مکمود. کاید. ناتندرست . خداوند علت . (یادداشت بخط مؤلف ): رجل داء؛ مرد بیمار. رجل دئی ، بیمار. رجل دو؛ مرد بیمار. خریر؛ بیمار نحیف . خریره؛ زن بیمار. منهوک ؛ بیمار گران . ناسم ؛ بیمار نزدیک بمرگ . نجیس ، ناجس ؛بیمار که روی بهی ندارد. (منتهی الارب ) :
من مانده بخانه در پیخسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خواره .

خسروانی .

پزشکی که باشد بتن دردمند
ز بیمار چون بازدارد گزند.

فردوسی .

بیک چند گر شاه بیمار بود
دل کهتران پر ز تیمار بود.

فردوسی .

بیک هفته بیمار بود و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد.

فردوسی .

ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار.

فرخی .

بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش هم مائی و هم ناری .

منوچهری .

بویش همه بوی سمن و مشک ببرده ست
رنگش همه رنگ دو رخ عاشق بیمار.

منوچهری .

یک دختر دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار.

منوچهری .

منم بیمار و نالان تو درستی
ندانی چیست در من درد و سستی .

(ویس و رامین ).

براه اندر همی نالید هموار
نباشد بس عجب ناله ز بیمار.

(ویس و رامین ).

چو کشور شود پر ز بیداد و کین
بود همچو بیماری اندوهگین .

اسدی .

دشمنان تو همه بیمار و بنده تندرست
دورتر باید زبیمار آنکه او بیمار نیست .

ناصرخسرو.

بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
درین ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.

ناصرخسرو.

از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست
دشمن و دوست از ایشان همه می نفع برند.

ناصرخسرو.

اگر وصل لبش یابم مرا بیمار کی بینی
کجا عیسی طبیب آید، کسی بیمار کی باشد.

ادیب صابر.

برغبتی صادق … روی بعلاج بیماران آوردم . (کلیله و دمنه ). هرکجا بیماری نشان یافتم …معالجه … کردم . (کلیله و دمنه ). یا بیماری که مضرت خوردنیها میداند همچنان بر آن اقدام می نماید تا بمعرض تلف افتد. (کلیله و دمنه ).
پیش بیمار همنفس با مرگ
گشته ریزان ز باغ عمرش برگ .

سنایی .

خبر من ز صبا پرس که همدرد من است
حال بیمار که داند بجز از بیماری .

رفیعالدین لنبانی .

عشق در خواب و عاشقان در خون
دایه بی شیر و طفل بیمار است .

انوری .

اورفت سینه ها شده بیمار لایعاد
او خفت فتنه ها شده بیدار لاینام .

خاقانی .

روز بپرواز بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر از این شد چنان .

خاقانی .

آن مؤذن زردشتی گر سیر شد ازقامت
از حی علی ̍ کردن بیمار نمود اینک .

خاقانی .

نشاید کرد خود را چاره ٔ کار
که بیمارست رای مرد بیمار.

نظامی .

بدو گفتا که بهتر گردی این بار
مخور غم زین جوابش داد بیمار.

عطار.

ترک بدی مقدمه ٔ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست .

کمال الدین اسماعیل .

منغص بود عیش آن تندرست
که باشد بپهلوی بیمار سست .

سعدی .

مردی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز شد او بمرد و بیمار بزیست .

سعدی .

بیمارم و ندارم بر سر بغیر دیده
یاری که ریزد آبی بر آتش ملالم .

سلمان ساوجی (دیوان ص ۳۸۱).

– امثال :
برای بیماری که تیمارش دارند پزشک ناخوانده آید . (یادداشت مؤلف ).
که بیمار است رای مرد بیمار . (نظامی ).
مرگ برای او و گلابی برای بیمار . (یادداشت مؤلف ).
یک انار و صد بیمار . (یادداشت مؤلف ).
– بیمارِ باریک ؛ مسلول و مدقوق . (ناظم الاطباء).
– بیمارجگر ؛ که جگر وی بیمار باشد. مکبود. (ناظم الاطباء): طاعیه؛ زن بیمارجگر. (یادداشت مؤلف ). کبد فلان ؛ بیمارجگر گشت . (منتهی الارب ).
– بیمار داشتن ؛ بیمار کردن :
دوش می پرسید حال چشم خود رفتم ز حال
امشب آن بیمارپرسیها مرا بیمار داشت .

آصفی (از آنندراج ).

– بیمار کسی شدن ؛ عاشق و دلخسته ٔ او شدن :
عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت
بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت .

خاقانی .

– بیمار گران ؛ کسی که بمرض مزمنی گرفتار باشد. (ناظم الاطباء): دنف ؛ بیمار گران شدن . مدنف ؛ بیمار گران . ادناف ؛ بیمار گران شدن مریض . (از منتهی الارب ).
– بیمار نفاق ؛ آنکه به مرض دوروئی گرفتار است :
تا تو بیمارنفاقی بدرست
هرچه صحت شمری هم سقم است .

خاقانی .

– جان ِ بیمار ؛ روان فگار. روح رنجور و ناتوان :
کلیم طور مکارم اجل بهاءالدین
که مدح اوست مسیحای جان بیمارم .

خاقانی .

از آن روی جهان داردکه چون عیسی است جان پرور
دوای جان بیمارم چنان آمد که من خواهم .

خاقانی .

– جان ْبیمار ؛ که جانی بیمار و فگار دارد. با روان ناتوان . مقابل تن بیمار.
|| لفظ بیمار راشعرا مجازاً در نسیم آهسته استعمال میکنند که آهستگی نسیم تشبیه به ضعف و بیماری آن شده است . (فرهنگ نظام ) :
شادم به ضعف خویش که بیماری نسیم
ناز طبیب و منت درمان نمیکشد.

صائب .

صبا یا باد صبا برای اینکه افتان و خیزان میرود بیمار است . (یادداشت مؤلف ). و مؤلف از بیت ذیل معنای فوق را استنباط نموده است :
با صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوست
وز رفیقان ره استمداد همت می کنم .

حافظ.





نوشته قبلی

آ

نوشته بعدی

مریض

0 دیدگاه در “بیمار

دیدگاهتان را بنویسید