جستجو
لغت نامه
صفحه اصلی زردیس
پیشنهاد کلمه
همه کلمه ها
منو
ت
معین
تا کردن
(کَ دَ) (مص م.) (عا.) رفتار کردن.
ت
معین
تابانیدن
(دَ) (مص م.) نک تاباندن.
ت
معین
تا شدن
(شُ دَ) (مص ل.) (عا.)۱- دولا شدن.۲- چین برداشتن.
ت
معین
تاباندن
(دَ) (مص م.)۱- روشن ساختن، برافروختن.۲- تاب دادن، پیچ و خم دادن.۳- گرم...
ت
معین
تا
(اِ.)۱- تار، مو.۲- تار، سیم.
ت
معین
تابان
(ص فا.) روشن، درخشان.
ت
معین
تئوکراسی
(تِ ئُ کِ) (اِمر.) دولتی که از اختلاط قدرتهای دینی و سیاسی به وجود آ...
ت
معین
تاباق
(اِ.) چوب دستی را گویند و آن چوب گندهای است که بیشتر قلندران بر دست گ...
ت
معین
تئوریک
(تِ ئُ) (ص نسب.) مربوط به نظریه، غیرتجربی، نظری. (فره).
ت
معین
تاب و توش
(بُ) (اِمر.)۱- تاب و توان.۲- وسایل زندگی، اسباب معیشت.
«
‹
4
5
6
7
8
›
»
باز کردن سایدبار
فروشگاه
خانه
جستجو
لغت نامه
صفحه اصلی زردیس
پیشنهاد کلمه
همه کلمه ها