جستجو
لغت نامه
صفحه اصلی زردیس
پیشنهاد کلمه
همه کلمه ها
منو
ح
معین
حی
(حَ یّ) (ص.) زنده. ج. احیا.
ح
معین
حکاک
(حَ کّ) (ص فا.) کسی که شکل یا نوشتهای را بر فلز یا نگین انگشتری حک ک...
ح
معین
حکیم باشی
(~.) (ص مر.) پزشک، رییس پزشکان.
ح
معین
حکام
(حُ کّ) (اِ.) جِ حاکم ؛ فرمانروایان، ولات، استانداران.
ح
معین
حکیم
(حَ) (ص.)۱- دانشمند.۲- فیلسوف.۳- طبیب. ج. حکماء.
ح
معین
حک
(حَ کّ) (مص م.)۱- ساییدن.۲- تراشیدن.
ح
معین
حکومت
(حُ مَ) (مص ل.)۱- حُکم دادن، فرمان کردن.۲- فرمانروایی.
ح
معین
حومه
(مِ) (اِ.)اطراف و گرداگرد شهر.
ح
معین
حکه
(حِ کَّ) (اِ.) خارش.
ح
معین
حوله
(حُ لِ) (اِ.) = هوله: پارچهای که با آن صورت و دستها را پاک و خشک کنن...
«
‹
50
51
52
53
54
›
»
باز کردن سایدبار
فروشگاه
خانه
جستجو
لغت نامه
صفحه اصلی زردیس
پیشنهاد کلمه
همه کلمه ها