جستجو
لغت نامه
صفحه اصلی زردیس
پیشنهاد کلمه
همه کلمه ها
منو
ف
معین
فخر
(فَ خْ) ۱- (مص ل.)نازیدن، مباهات کردن.۲- (اِمص.) بزرگ منشی، افتخار.
ف
معین
فدفد
(فَ فَ) (اِ.)۱- فلات سخت و دشوار.۲- دشت، زمین هموار.
ف
معین
فخذ
(فَ یا فِ) (اِ.)۱- ران. ج. افخاذ.۲- خویشاوندان مرد که از نزدیک تری...
ف
معین
فدره
(فَ رِ یا رَ) (اِ.) بوریایی که از برگ خرما و غیره بافند و بر بالای چوب...
ف
معین
فدرنگ
(فَ رَ) (اِ.)۱- چوبی که پشت در میانداختند تا در باز نشود.۲- چوبی که ر...
ف
معین
فدرنجک
(فِ دْ رَ جَ) (اِ.) بختک، کابوس.
ف
معین
فرا آورده
(~. وَ یا وُ دِ) (ص مف.)۱- به دست آمده.۲- محصول، ساخته شده.
ف
معین
فدرال
(فِ دِ) (ص.) نوعی حکومت مرکب از دولتهای مستقل ایالتی و یک دولت مرکز...
ف
معین
فراخ سخن
(~. سُ خَ) (ص مر.) پرحرف، پُرسخن.
ف
معین
فراخ
(فَ) (ص.)۱- گشاد، وسیع.۲- پهناور، گسترده.۳- بسیار فراوان.۴- مسرور، ش...
«
‹
23
24
25
26
27
›
»
باز کردن سایدبار
فروشگاه
خانه
جستجو
لغت نامه
صفحه اصلی زردیس
پیشنهاد کلمه
همه کلمه ها