به گزارش رکنا، شهلا از اولش هم علاقه ای به گوشی تلفن همراه و فضای مجازی نداشت.. سرم توی لاک خودم بود و تا وقتی درس می خواندم با هیچ یک از هم کلاسی هایم رابطه نداشتم. تمام آ رزوهایم را در درس و مدرسه و لابه لای کتاب هایم جست وجو می کردم. دیپلم که گرفتم برایم خواستگار آمد. پدر و مادرم معتقد بودند دختر هر چه زودتر باید سر و سامان بگیرد و تکلیفش مشخص شود برای همین برخلاف اینکه نمی خواستم به این زودی ازدواج کنم به خاطر حرف پدرم تن به این وصلت دادم.
دوران عقد شیرینی خودش را داشت و من و شوهرم عاشقانه همدیگر را دوست داشتیم. او با اینکه مخالف درس خواندنم نبود اما نگذاشت به دانشگاه بروم. موضوع درس نخواندن و ادامه تحصیل ندادن همه فکر و ذهنم شده بود. بالاخره شوهرم کوتاه آ مد اما تا به خودم آمدم درگیر بچه و بچه داری شدم و از صرافت درس خواندن افتادم.
باتولد فرزندم زندگی رنگ دیگری برایم گرفت و همه چیز فرق کرد. هرروز که می گذشت با شیرین کاری هایش بیشتر خو می گرفتم. سومین سالگرد ازدواجمان بود که همسرم برای من یک گوشی تلفن همراه خرید. هدیه ای که اصلا مرا ذوق زده نکرد. به جایی که من با گوشی کار کنم همسرم وقت هایی که در خانه بود و با آن ور می رفت. او با مشخصات من در فضای مجازی صفحاتی ایجاد کرده بود. به من می گفت بهتر است برای حفظ آبرو درباره این که از فضای مجازی اطلاعاتی ندارم چیزی به کسی نگویم.
از سویی سهل انگاری من در مورد رفتارهای همسرم و از سویی نا آ گاهی از فضای مجازی، باعث شد زندگی ام دچار یک بحران شدید بشود و آ برویم لکه دار شود. متأسفانه شوهرم با برخی از دوستانم که تلفن آن ها داخل گوشی تلفنم ذخیره بود به نام من ارتباط گرفته بود. او حتی برای یکی دو نفر از دوستانم ایجاد مزاحمت کرده بود و وقتی فهمیدم آبرویم پاک رفت.
شوهرم با نام من به دختری در فضای مجازی پیام داده بود پس از طرح موضوع های خصوصی و ارسال عکس هایی از من اصرار داشته که عکس هایش را بگیرد. با شنیدن این حرف ها به هم ریخته بودم. دعوایمان بالا گرفت و تا مرز طلاق پیش رفتیم.باز هم به خاطر فرزندم و احترامی که برای بزرگ ترها قائل بودم کوتاه آ مدم و با تعهد اخلاقی که همسرم داد پای زندگی ام ایستادم. تقریبا آشنا و بیگانه از موضوع شوهرم و دعوای من و او باخبر شده بودند. او دیگر رویی نداشت تا در شهرمان بماند برای همین از شهر خودمان به مشهد آ مدیم. زندگی جدیدی را شروع کردیم و شوهرم هم سر کار رفت. او می خواست ثابت کند که به من وفادار است ولی هر چه بیشتر برای این هدف تلاش می کرد حالم بدتر می شد.
نمی توانستم به او اعتماد کنم برای همین کارهایش را زیر ذره بین گذاشته بودم. سختگیری می کردم و شک و تردید لحظه ای آ رامم نمی گذاشت. بعد از آخرین دعوای مفصلی که با هم کردیم از خانه بیرون رفت و چند روزی خانه پدرش ماند. وقتی برگشت دوباره درگیر شدیم و چون در این چند روز فکرم به هزار راه رفته بود با خودم می گفتم باید دمار از روزگارش در بیاورم. او این بار حرف جدیدی داشت و می گفت می خواهد واقعیت را بر ملا کند و از من قول گرفت منطقی باشم و عصبی نشوم. با شنیدن این حرف ها حسابی به هم ریخته بودم. با خودم می گفتم حتما باز پای یکی دیگر را به زندگی ما بازکرده و حالا می خواهد لاپوشانی کند. متأسفانه در مورد او زود قضاوت کردم. وقتی فهمیدم که وقت مشاوره گرفته تا مشکلاتمان را با گفت وگو حل کنیم، شاخ درآوردم. تازه فهمیدم که منظورش از واقعیت زندگی، حل مشکلاتمان تحت نظر یک مشاور بوده است