به گزارش رکنا، زن ۴۰ ساله در حالی که دریایی از تشویش و نگرانی در چشمانش موج می زد، با بیان این مطلب به مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت : ۴۰سال پیش در خانواده ای کم بضاعت و پرجمعیت در یکی از مناطق حاشیه ای شهر مشهد متولد شدم پدرم راننده و مادرم خانه دار بود.

فرزند چهارم از یک خانواده 9 نفره بودم و سه برادر بزرگ تر و سه خواهر کوچک تر از خودم داشتم… ۱۳ سال داشتم که برای اولین بار امیر را دیدم او در حالی که موهایش را مدل عجیبی کوتاه کرده بود مقابل مدرسه با یک دستگاه موتور سیکلت حرکات نمایشی انجام می داد! این کار هر روزه امیر برای جلب توجه دختران مدرسه بود…

یک روز که از مدرسه به منزل باز می گشتم متوجه شدم که امیر با همان موتورسیکلت همیشگی تعقیبم می کند خیلی ترسیده بودم با تمام توانم می دویدم و از او فرار می کردم تا این که به خانه رسیدم و با عجله و محکم در خانه را زدم ناگهان امیر ایستاد و گفت:«نترس با تو کاری ندارم فقط می خواستم بگویم که عاشقت شدم.» او در حالی که این جملات را بیان می کرد نامه‌ای را داخل کیفم انداخت و رفت .خواهر بزرگ ترم وقتی در را باز کرد و من را با آن چهره آشفته دید تعجب کرد و علت را جویا شد. من از شدت ترس، عجله برای رفتن به سرویس بهداشتی را بهانه کردم! بعد از گذشت چند ساعت در یک فرصت مناسب و دور از چشم خانواده ام نامه را باز کردم .جملات عاشقانه ای که امیر درآن نامه نوشته بود قلبم را تکان داد و احساسی که تصور می‌کردم عشق است تمام روح و روانم را تسخیر کرد از این که امیر از بین آن همه دانش آموز دختر به من توجه کرده است به خود می بالیدم…

از آن روز به بعد من هم برای امیر نامه می نوشتم و هر دویمان درآتش عشقی ماورایی می سوختیم. بعد از مدتی امیر به خواستگاری ام آمد پدرم وقتی خالکوبی های روی گردن و بازوی او را دید به شدت با ازدواجمان مخالفت کرد البته تحقیق از محل سکونت خانواده امیر نیز در این تصمیم بی تاثیر نبود در همین اثنا محمود به خواستگاری ام آمد پدرم بدون این که با من مشورت کند به خانواده محمود جواب مثبت داد و قرار عقد و عروسی را گذاشت او می خواست من را در برابر عمل انجام شده قرار بدهد تا از ازدواج من و امیر جلوگیری کند .با اصرار و اجبار پدرم من و محمود به عقد یکدیگر درآمدیم. من که هنوز دل در گرو عشق امیر داشتم نمی توانستم با این ازدواج اجباری کنار بیایم هر چقدر محمود به من مهربانی می کرد من با بد رفتاری به او پاسخ می دادم تا جایی که محمود راضی شد که به صورت توافقی از یکدیگر جدا شویم.

مدتی بعد از این که از محمود جدا شدم امیر دوباره به خواستگاری ام آمد این بار پدرم هیچ مخالفتی نکرد و بعد از گذشت پنج سال، عشق آتشین من و امیر به ثمر نشست و به وصال یکدیگر رسیدیم. خیلی خوشحال بودم انگار در آسمان ها زندگی می کردم با خود تصور می کردم به هر آن چه در زندگی می خواستم دست پیدا کردم اما بعد از مدت کوتاهی تمام آن همه عشق و علاقه رنگ باخت و جایش را به فحاشی، درگیری و کتک کاری بخشید. آن روزها من باردار بودم و امیر به جای این که بیشتر در کنار من باشد، تمام وقتش را به خوشگذرانی با دوستانش سپری می کرد. او حتی سر کار نمی رفت و مخارج زندگی مان را تامین نمی کرد تا جایی که من با بچه ای در شکم گاهی اوقات شب ها گرسنه می خوابیدم و هزینه های معاینات پزشکی در دوران بارداری ام را از دوستانم قرض می کردم. از طرفی نمی توانستم مشکلاتم را با خانواده ام مطرح کنم و از آن ها کمک بخواهم، چون با پافشاری خودم با امیر ازدواج کرده بودم.

با به دنیا آمدن دخترم امیر همچنان به رفیق بازی هایش ادامه داد تا این که به واسطه معاشرت با دوستان ناباب پای منقل نشست و استعمال مواد مخدر را آغاز کرد و کمی بعد پایش به خلاف باز شد. صوفیا 9ساله بود که امیر به جرم سرقت به زندان افتاد. من هم در ازای بخشیدن مهریه ام حضانت دخترم را گرفتم و از او جدا شدم و به این ترتیب عشق آتشین و ماورایی من و امیر به خاکستر نشست. چاره ای نداشتم جز این که با رویی شرمسار به منزل پدری بازگردم. از این که پدرم مخارج زندگی من و دخترم را تقبل کند معذب بودم. به این ترتیب سعی کردم کاری پیدا کنم تا کمک خرج خانواده باشم و در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شدم.

خلاصه، پنج سال به همین منوال سپری شد و در حالی که دخترم ۱۴ سال داشت علی به خواستگاری ام آمد. او سال ها پیش همسرش را بر اثر بیماری سرطان از دست داده بود…

علی مرد شریف و مهربانی بود وقتی برای اولین بار با او سخن گفتم، زندگی در کنار دخترم را بزرگ ترین شرط ازدواجم دانستم. او هم بی محابا پذیرفت و هیچ گونه مخالفتی نداشت و به این ترتیب من به خواستگاری علی جواب مثبت دادم تا در ادامه مسیر زندگی در کنارم باشد. روزهای خوبی را در کنار او تجربه می کردم. انگار کم‌کم طعم خوشبختی واقعی را می چشیدم تا این که متوجه شدم دخترم با افراد نامناسبی معاشرت می کند. چند بار به او تذکر دادم اما او توجهی نمی کرد و به شدت تحت تاثیر دوستانش بود. کم کم کشیدن سیگار را آغاز کرد و خطوطی را با تیغ روی دستش می کشید و می گفت :«بازی جدیدی را با دوستانش آغاز کرده است! »

هر چقدر من و ناپدری اش او را نصیحت می کردیم، فایده ای نداشت و با ترشرویی و پرخاشگری پاسخمان را می داد. حتی خیلی وقت ها تهدیدمان می کرد که از منزل فرار می کند. با خودم گفتم دوران نوجوانی و بلوغ را سپری می کند و بهتر است با او مدارا کنم اما اکنون به دنبال شیوع ویروس کرونا و تعطیلی مدارس دخترم هر روز به بهانه ای از منزل خارج می شود و شب دیر هنگام به منزل می آید از طرفی او بیماری زمینه ای دارد و می ترسم که به بیماری کرونا مبتلا شود و…

شایان ذکر است، در اجرای دستور سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) اظهارات زن جوان و دخترش توسط مشاور و مددکار اجتماعی مورد بررسی روان شناختی قرار گرفت