جستجو
لغت نامه
صفحه اصلی زردیس
پیشنهاد کلمه
همه کلمه ها
منو
خ
معین
خمک
(خُ مَ) (اِ.) دف و دایرة کوچکی که چنبر آن از برنج یا روی باشد.
خ
معین
خماهان
(خُ) (اِ.) نک خماهن.
خ
معین
خلیط
(خَ) (ص.)۱- آمیخته.۲- آمیزشکار.۳- انباز.
خ
معین
خمپاره انداز
(~. اَ) (ص فا. اِمر.) سلاحی شبیه توپ که دارای لولهای کوتاه و دهانهای...
خ
معین
خمانیدن
(خَ دَ) (مص م.) خم کردن، کج گردانیدن.
خ
معین
خلیش
(~.) (اِمص.) شور و غوغا، آشوب.
خ
معین
خمپاره
(خُ رِ) (اِمر.)۱- نوعی گلوله که به وسیلة خمپاره انداز پرتاب شود.۲- گلو...
خ
معین
خماندن
(خَ دَ) (مص م.) نک خمانیدن.
خ
معین
خلیده
(خَ دِ) (ص مف.)۱- فرورفته.۲- زخم شده.
خ
معین
خمول
(خُ) (مص ل.) گمنام شدن، بی نام گردیدن.
«
‹
63
64
65
66
67
›
»
باز کردن سایدبار
فروشگاه
خانه
جستجو
لغت نامه
صفحه اصلی زردیس
پیشنهاد کلمه
همه کلمه ها